از الان تا سالها بعد



سلام
خوشحالم که میتونم اتفاقاتی که در طول زمان برام میوفتن رو یک جایی ثبت کنم
امیدوارم اگه کسی میخونه براش جالب باشه 
الان حدودا 20 سال و هشت ماه که مهمون این سیاره اشباع شده ام
البته خیالتون راحت زیاد اکسیژن مصرف نمیکنم :))
چهار ترمه که دانشجو شدم تو استان خودم هرچند با امکانات کم :)
همین شهریور پیش رو باید از روی علوم پایه بپرم تا برم مرحله بعد
خب فکر کنم به اندازه کافی از خودم گفتم 
امیدوارم ساخت این وبلاگ یکم منو جنبنده تر کنه :))))





میدونین وقتی تمام توانتون رو بزارین رو یه چیزی و اونو بکنین تمام هدف و آرزوتون وقتی که بهش میرسین میل ادامه ندارین 

اصلا لذتی ازش نمیبرید 

زندگی منم همین شد.

چند سال تلاش واسه یه رشته خاص و بعد از رسیدن بهش درجا زدن توش!

آدم مسخره ای به نظر میام نه؟ میگید اگه شما بودین اینطور نمیشد نه؟

خب نمیدونم. شاید واقعا ظرفیت پایینی داشتم 

ولی میخوام واسه خودم هدف بسازم 

 میخوام ادامه راهو برم 

ساکن نمونمو دویدن بقیه رو تماشا کنم

واسه همین

امروز قدم اول رو به سمت جنبنده بودن ورداشتمو و یه کتاب درسی که یه ماهه جور نمیشد بخرمش رو خریدم

تا شاید بتونم همون اعتماد بنفس قبلی رو با خوندنش پیدا کنم

:)



خب بخوام حقیقتو بگم اینه که 
با اینکه همه میدونن چقدر اوضاع اقتصادی بده و هر وقت کنار هم میشنن هرکدوم به نوبت و بدون نفس کشیدن میشمرن که چی قبلا چقد بوده و الان چقدره 
و هرکس بتونه بقیه رو بیشتر شگفت زده کنه شنونده های بیشتری داره ته همون بحث اگه یکی دهان مبارک رو باز کنه و بگه خب یکاری کنین  همه سکوت اختیار میکنن و بعدش شروع میکنن به دیدن نیمه های پر لیوان که تا اون موقع بهش توجه نکرده بودن !
و همگی به این نتیجه میرسن که نباید سخت گرفت بهرحال همه جا همینطوره!
راستش من هنوز متوجه نشدم که چی درسته و چیکار باید کرد ولی به نظر میاد داره عادی میشهانقدر عادی میشه که حتی یه مدت دیگه راجبش صحبت هم نمیکنن
انقدر عادی میشه که واسه کارای روزمره امون هم نیاز به محرک پیدا میکنیم
امیدوارم طی این عادی شدن ها زندگیای زیادی تلف نشن
زندگیتونو حفظ کنین تحت هر شرایطی هستین که حدس میزنین بیشترش واسه فشار اقتصادیه کنار هم بمونینتو عادی شدنا گم نشین از هم دور نشین.

خواهرم 17 سالشه 

بشدت علاقه داره راه مزخرف منو دنبال کنه و شبانه روز خودشو حبس کنه یه جا و فقط درس بخونه

یه مشکلی هست اون چشماش از بچگی ضعیف بوده و لرزش چشم داره بعد از چند بار عمل کردن دکترش گفت که حتی اگه ادامه بدن فکر نمیکنه که از این بهتر بشه 

البته پزشک حاذقیه ولی بابا میگه حاضره زندگیشو بفروشه اگه بدونه میتونه خوب بشه.

همیشه دوست داشتم ازش بپرسم که چطوری میبینه 

با اینکه خودم عینکی ام 

ولی فقط یک ثانیه به این فکر کنین که چشماتون دائما در حال چرخش باشه.

واسه همین اون نمیتونه تو اون مدت زمانی که ما میخایم عکس العمل نشون بده

من نگرانمراجب آِیندش راجب اینکه الان چه حسی داره راجب حرفایی که میزنمراجب همه چیزی که بهش مربوطه نگرانمولی هیچکاری از دستم برنمیاد

نمیدونم چقدر میتونه واسش عادی بشه 

اما اون هیچوقت غیرعادی رفتار نکرده

مدرسه عادیدوستای عادی ولی امشب که هیچکدوممون حواسمون بهش نبود انگار از جایی افتاده یا شاید جلو کسایی افتاده که سوای از دردش از نظر خودش غرورش و عادی بودنی که مدتها بود نگهش داشته بود خدشه دار شده

دارم فکر میکنم  که وقتی دیدم زخم نداره ولی اشک میریزه از اینکه چشمای اون باید اینطوری میشد احساس گناه کردم حس خفه شدن وقتی هیچکاری نتونی کنی

حالا میتونم حس کنم کجاش زخم شده


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها