میدونین وقتی تمام توانتون رو بزارین رو یه چیزی و اونو بکنین تمام هدف و آرزوتون وقتی که بهش میرسین میل ادامه ندارین
اصلا لذتی ازش نمیبرید
زندگی منم همین شد.
چند سال تلاش واسه یه رشته خاص و بعد از رسیدن بهش درجا زدن توش!
آدم مسخره ای به نظر میام نه؟ میگید اگه شما بودین اینطور نمیشد نه؟
خب نمیدونم. شاید واقعا ظرفیت پایینی داشتم
ولی میخوام واسه خودم هدف بسازم
میخوام ادامه راهو برم
ساکن نمونمو دویدن بقیه رو تماشا کنم
واسه همین
امروز قدم اول رو به سمت جنبنده بودن ورداشتمو و یه کتاب درسی که یه ماهه جور نمیشد بخرمش رو خریدم
تا شاید بتونم همون اعتماد بنفس قبلی رو با خوندنش پیدا کنم
:)
خواهرم 17 سالشه
بشدت علاقه داره راه مزخرف منو دنبال کنه و شبانه روز خودشو حبس کنه یه جا و فقط درس بخونه
یه مشکلی هست اون چشماش از بچگی ضعیف بوده و لرزش چشم داره بعد از چند بار عمل کردن دکترش گفت که حتی اگه ادامه بدن فکر نمیکنه که از این بهتر بشه
البته پزشک حاذقیه ولی بابا میگه حاضره زندگیشو بفروشه اگه بدونه میتونه خوب بشه.
همیشه دوست داشتم ازش بپرسم که چطوری میبینه
با اینکه خودم عینکی ام
ولی فقط یک ثانیه به این فکر کنین که چشماتون دائما در حال چرخش باشه.
واسه همین اون نمیتونه تو اون مدت زمانی که ما میخایم عکس العمل نشون بده
من نگرانمراجب آِیندش راجب اینکه الان چه حسی داره راجب حرفایی که میزنمراجب همه چیزی که بهش مربوطه نگرانمولی هیچکاری از دستم برنمیاد
نمیدونم چقدر میتونه واسش عادی بشه
اما اون هیچوقت غیرعادی رفتار نکرده
مدرسه عادیدوستای عادی ولی امشب که هیچکدوممون حواسمون بهش نبود انگار از جایی افتاده یا شاید جلو کسایی افتاده که سوای از دردش از نظر خودش غرورش و عادی بودنی که مدتها بود نگهش داشته بود خدشه دار شده
دارم فکر میکنم که وقتی دیدم زخم نداره ولی اشک میریزه از اینکه چشمای اون باید اینطوری میشد احساس گناه کردم حس خفه شدن وقتی هیچکاری نتونی کنی
حالا میتونم حس کنم کجاش زخم شده
درباره این سایت